خبر تزويج ِ زينب بنت ِ جَحش با پيغمبر عليه السّلام
چون زيد به خانه باز آمد ، زينب گفت : پيغمبر آمده بود . گفت : چرا نگفتي كه اندر آي . گفت : اندر نيامد ، و من سر برهنه بودم ، مرا بديد و چنين گفت . زيد گفت : مگر تُراش خوش آمد ؛ مرا نيز با تو نشايد بودن . و سوي پيغمبر آمد و گفت : زينب را طلاق خواهم دادن . پيغمبر گفت : چرا و چه عيب ديدي از وي . گفت : هيچ نديدم و ليكن نتوانم بودن با وي . پيغمبر گفت : برو و زن خويش را نگاه دار و نيكو دار ، و از خداي عزّ و جلّ بترس چنان كه خداي عزّ و جلّ همي گويد :
اَمسِك عليكَ زَوجَكَ وَ اتّق الله و تخفي في نفسكَ ما الله مُبديهِ وَ تَخشَي النّاسَ وَ اللهُ اَحَقُّ اَن تخشيهُ .
و پيغمبر را عليه السّلام طلاق زينب به دل خوش آمد ، و ليكن پيدا نكرد و نخواست كه زيد بيازارد و مردمان بدانند . پس زيد برفت و زينب را طلاق داد . و چون عدّت زينب بگذشت ، زينب سوي پيغمبر كس فرستاد و گفت : زيد مرا از بهر تو طلاق داد تا تو مرا به زني كني . پيغمبر را مي بايست و ليكن شرم همي داشت و خاموش بود . و خداي دانست كه پيغمبر را دل مشغول است . پس خداي عزّ و جلّ ميان فريشتگان اندر زينب را به پيغمبر داد و آيت فرستاد و گفت من زينب را به تو دادم . پيغمبر عليه السّلام گفت : كيست كه زينب را بشارت دهد بدين . و عايشه را اندوه آمد . پيغمبر گفت : يا عايشه ، قول خداي را همي باز زني . پس زني برفت و زينب را مژده داد . و زينب هر چه بر وي پيرايه بود بگشاد و بدو داد . و پيغمبر عليه السّلام به خانه ي زينب آمد هم بر آن نكاح كه خداي عزّ و جلّ كرده بود با فريشتگان بي آنكه نكاحي ديگر كرد . چنانكه خداي عزّ و جلّ گفت :
قال اللهُ تعالي ، فلمّا قضي زيدٌ منها وَطراً زَوّجناكها لِكَي لايكُونَ عَلَي المؤمنين حَرَجٌ في ازواج اَدعِيائِهم اِذا قَضَوا مِنهُنَّ وَطَراً وَ كانَ اَمرُاللهِ مَفعُولا .
زينب بدين سخن فخر كردي بر همه زنان پيغمبر ، و گفتي شما را پيغمبر به زني كرد و مرا خداي عزّ و جلّ بدو داد . و اين نكاح زينب به ماه محرّم بود سال پنجم از هجرت . چون ربيع الاوّل اندر آمد به غزو قُريظه شد .
( تاريخنامه ي طبري ، ج 1 صص 198 – 197 )
No comments:
Post a Comment