Saturday, October 30, 2004

سه تاست ها !

( 1 )
ديشب ، به خواب ، زينب
كُس مي نمود عرضه
گفتم اتيكتش كو ؟
گفت : مفتكي مي ارزه ؟!
گفتم : تبارك الله !
اي كُس فراخ ِ هرزه !!
وانگه كشيد پايين
گفت : كو ؟ كجا ست خرزه ؟
من بر درش نهادم
كيري چو مار ِ شرزه
كون اش به سُخره مي گفت :
هوه ! خايه هاش مي لرزه !
هوه ! خايه هاش مي لرزه !!
***
( 2 )
علي را ديشب اندر خواب من بسيار گاييدم
هميدون اهل بيت اش را چو خر ، خروار گاييدم
بنازم قدرت ِ مي ، سبز بادا باغ ِ انگورش
كه يك شب مست كردم ، حيدر ِ كرّار گاييدم
!!

*
‌[اين دو تا رو همين روزا فرموديم ]
***

( 3 )
فرو می بارد اینک از در و دیوار ، زنقحبه
تو گویی می فرستد زآسمان دادار زنقحبه
به شکل و سان نبینی این یکی را با دگر نسبت
که باشند این لعینان از ره ِ کردار زنقحبه
یکی کوتوله وش بینی ، یکی اندر درازی تیر
ولیکن هردوان باشند یک مقدار زنقحبه
نه امروزی است این از آسمان زنقحبه باریدن
که می ریده است زین سان در همه ادوار زنقحبه
هزار و چارصد سال است حضرت یکنفس ریده
ز عرش ِ خود پیاپی نکبت و ادبار زنقحبه
تو یک یک منگر ، این زنقحبگان پیغمبری دارند
به نفس ِ خویشتن ، انبار در انبار زنقحبه
ابوبکر و عمر جاکش ؛ ولیکن شیعه هم گُه خورد
که می گوید نبوده حیدر ِ کرّار زنقحبه
چه گُه بود این که افتاد اینچنین در آستین ما را
که باید دیدمان هر روز و شب بسیار زنقحبه
یکی می گوزد اندر منبر و خود روضه پندارد
دگر کون می دهد در حوزه نابشمار زنقحبه
همو قاضی شده چون گرگ و اندر گلّه افتاده
ولی سیری ندارد ، می خورد خروار زنقحبه
سه دیگر مجتهد باشد ، که کون ِ لمبه ي ِ خود را
فروشد با حدیثی بر سر ِ بازار زنقحبه
چهارم دوّم خردادی است و زن جلب ، بنگر
که بهر ِ تیغ ِ کیرم می شود پروار زنقحبه
به خواب ِ جهل ِ خود ما را همیشه خفتگان بیند
ذکر چون بر درش مالم شود بیدار زنقحبه
زنی دارد ولی ّ ِ امر و ، او را گاده نتوانَد
نداند سُفت آری ، لؤلؤ ِ شهوار زنقحبه
سه الحادم من ِ ملحد ؛ خود و خشم و ذکر با هم
نهم تا بر درت ، گردی همی ناکار زنقحبه
تو پنداری که جان از دست ِ من خواهی بدر بردن ؟
بلی جان می بری ، لیکن به پای ِ دار زنقحبه
به پایان آمده عمرت ، کفن کن برگ ِ مُصحف را
که می رینم دگر بر مصحف ات این بار زنقحبه !
( 30 / 2 / 80 )
اين قصيده از ما نيست و به وسيله ی ايميل (محفوظ) به ما فرستاده اند که چاپ فرماييم...

يزيدم !

Saturday, October 23, 2004

به رستم ...


به نانا و داريوش ِ آشوري !


به رستم دست برد و ، زال گاييد !!
خواستم دو سه بيتي واسه نانا بگم ، شير ِ طبع ام باز شد ، يعني پاكتش جر خورد و رفتيم تا رسيديم به داريوش آشوري .


خجالت مي كشد دختر كه آيد
به وبلاگ ِ يزيد ِ كون دريده
حيا و شرم در وبلاگ ِ او نيست
حيا را خورده جايش شرم ريده
عجب يابوي ِ كفر ِ بي حيايي است
الهي خير نبيند ورپريده
گهي كون و كُس ِ فاطي گذارد
گهي زينب بگايد خير نديده
تو گويي گاي ْ گاه ِ اهل ِ بيت است
كسي وبلاگ اين جوري نديده
بگيرندش ، كه كونش مي گذارند
چه جاي ِ مشت باشد يا كشيده ؟
سرش بالاي ِ دار است ، از هم اكنون
تنش صد پاره و از هم دريده
گرفتم اين كه گير ِ شيخ نايد
چه كابوسي براي ِ خود خريده !
بله ، اين است و جز اين هيچ نبوَد
يزيد اين داند و ، گويد قصيده
گر آشوري به وبلاگ ِ من آيد
شود كيفور زين نوع ِ جريده !!

يزيدم

ياد



آقا سيا ، بازم پيش ِ ما بيا !

تا يادم نرفته بگم كه : بيت ِ بالاي « پستون ليمويي » ، از ظهير ِ اصفهاني است ؛ و اصل ِ رباعي ِ پست ِ بعدي ، از مولانا عبيد ِ زاكاني ( الذّكرهُ في فروج ِ امّهات المسلمين ! ) ؛ كه من « يزيدانه » شو آوُرده م . اصلش اينه ( في البيت الثّاني ) :

افسوس كه آن وضو به تيزي بشكست
وين روزه به نيم جرعه مي باطل شد !


« تيز » رو « گوز » كردم كه همه فهم بشه ؛ از « مي » هم حيفم اومد ! « جلق زدن » هم حيفه ! « روزه » رو مي شه با « ريدن » باطل كرد ( شما بگين : افطار ! ) . شك نكنين ؛ روزه با « ريدن » باطل مي شه ، وگرنه لازم نبود كه مؤمنين اونقدر نرينن كه گند ِ گهشون از دهنشون بزنه بيرون !! ***


يزيدم

Tuesday, October 19, 2004

افسوس !

طبعم به نماز و روزه چون مايل شد
گفتم كه نجات كلّي ام حاصل شد
افسوس كه آن وضو به گوزي بشكست
وين روزه به يك جلق زدن باطل شد !!


ليمو


دو پستانش ز چاك پيرهن ديدم ، به دل گفتم :
تماشا كن كه سرو ناز بار آورده ليمويي !


!! جان

Thursday, October 14, 2004

عليتو !!

اينو زير آسيد علي آغا گذاشته بوديم . ممكن است لاكن مع الاسف گاهي خوب شخ نگردد ( اعني لود نشود ) پس اينجا باز زير آغا ست كه كسي ناديد از دنيا نره !


اين گل پرپر ماست    هديه به رهبر ماست

Wednesday, October 13, 2004

قُر زدن شرعي

خبر تزويج ِ زينب بنت ِ جَحش با پيغمبر عليه السّلام


چون پيغمبر عليه السّلام از بدرالمَوعد باز آمد ، و سال پنجم اندر آمد ، دختر جحش را – زينب – به زني كرد . و قصّه ي او چنان بود كه پيغمبر زيد بن حارثه را به پسري گرفته بود و او را مردمان زيد بن محمّد خواندندي . و چون بزرگ شد ، پيغمبر زينب را بدو داد به زني . و زينب نيكو ترين زنان آن زمانه بود . پس يك روز پيغمبر عليه السّلام به خانه ي زيد آمد به طلب او ، و دست بر در نهاد ، در باز شد . و زينب به ميان سراي نشسته بود سر برهنه . پيغمبر او را بديد ، روي بگردانيد و گفت : زيد كجا است ؟ گفت بيرون رفته است . و پيغمبر عليه السّلام زينب را بسيار ديده بود سر پوشيده ، وليكن سر برهنه نديده بود . پيغمبر او را به چشم خوش آمد . خواست كه ديگر باره بنگرد ، چشم را بخوابانيد و گفت : سبحان الله العظيم ، سبحان الله مقلّب القلوب و الابصار . و برفت .
چون زيد به خانه باز آمد ، زينب گفت : پيغمبر آمده بود . گفت : چرا نگفتي كه اندر آي . گفت : اندر نيامد ، و من سر برهنه بودم ، مرا بديد و چنين گفت . زيد گفت : مگر تُراش خوش آمد ؛ مرا نيز با تو نشايد بودن . و سوي پيغمبر آمد و گفت : زينب را طلاق خواهم دادن . پيغمبر گفت : چرا و چه عيب ديدي از وي . گفت : هيچ نديدم و ليكن نتوانم بودن با وي . پيغمبر گفت : برو و زن خويش را نگاه دار و نيكو دار ، و از خداي عزّ و جلّ بترس چنان كه خداي عزّ و جلّ همي گويد :
اَمسِك عليكَ زَوجَكَ وَ اتّق الله و تخفي في نفسكَ ما الله مُبديهِ وَ تَخشَي النّاسَ وَ اللهُ اَحَقُّ اَن تخشيهُ .
و پيغمبر را عليه السّلام طلاق زينب به دل خوش آمد ، و ليكن پيدا نكرد و نخواست كه زيد بيازارد و مردمان بدانند . پس زيد برفت و زينب را طلاق داد . و چون عدّت زينب بگذشت ، زينب سوي پيغمبر كس فرستاد و گفت : زيد مرا از بهر تو طلاق داد تا تو مرا به زني كني . پيغمبر را مي بايست و ليكن شرم همي داشت و خاموش بود . و خداي دانست كه پيغمبر را دل مشغول است . پس خداي عزّ و جلّ ميان فريشتگان اندر زينب را به پيغمبر داد و آيت فرستاد و گفت من زينب را به تو دادم . پيغمبر عليه السّلام گفت : كيست كه زينب را بشارت دهد بدين . و عايشه را اندوه آمد . پيغمبر گفت : يا عايشه ، قول خداي را همي باز زني . پس زني برفت و زينب را مژده داد . و زينب هر چه بر وي پيرايه بود بگشاد و بدو داد . و پيغمبر عليه السّلام به خانه ي زينب آمد هم بر آن نكاح كه خداي عزّ و جلّ كرده بود با فريشتگان بي آنكه نكاحي ديگر كرد . چنانكه خداي عزّ و جلّ گفت :
قال اللهُ تعالي ، فلمّا قضي زيدٌ منها وَطراً زَوّجناكها لِكَي لايكُونَ عَلَي المؤمنين حَرَجٌ في ازواج اَدعِيائِهم اِذا قَضَوا مِنهُنَّ وَطَراً وَ كانَ اَمرُاللهِ مَفعُولا .
زينب بدين سخن فخر كردي بر همه زنان پيغمبر ، و گفتي شما را پيغمبر به زني كرد و مرا خداي عزّ و جلّ بدو داد . و اين نكاح زينب به ماه محرّم بود سال پنجم از هجرت . چون ربيع الاوّل اندر آمد به غزو قُريظه شد .


( تاريخنامه ي طبري ، ج 1 صص 198 – 197 )

Tuesday, October 12, 2004

تروريسم = اسلام


275 تن آشغال آدمكش مسلمان ، از دانشگاهيان و فعالان سياسي و مطبوعاتي ، با انتشار بيانيه اي « آدم ربايي ، كشتار بي رحمانه ، تروريسم و خشونت در هر نقطه و به هر نامي » را محكوم كرده اند و مدعي شده اند كه اين جنايات هيچ ربطي به اسلام ناب محمّدي ندارد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مادر قحبه ها !
اگر اين حركات به اسلام ربطي ندارد ، ممكن است بگوييد چرا فقط مسلمين به آن علاقه دارند ؟!
و امّا ، براي اثبات اين كه شما نطفگان ِ دروغ جفنگ مي بافيد حاضرم از همين امروز به مدت هزار ميليون سال نوره اي ، هر روز يكي از اسناد « صحّت ِ مطلقة برابري ِ اين حركات با اسلام ِ ناب ِ محمّدي » را همين جا به كسّ ِ خواهر و مادر ِ شما اهريمن زادگان جا كنم ؛ تا ببينم اضاله مي شويد يا نه !
***
هنگامي كه محمّد احساس كرد كه قوّة رذّالة او در مدينه رو به فزوني نهاده ، پي بهانه اي مي گشت تا به قلعه هاي يهوديان ( كه كير هرچه يهودي است به كسّ ِ ننة محمّد ِ نبي الله و كسّ دختركان شما مسلمانان ) يورش بَرَد . و روزي نوبت به بني قريظه رسيد . قلعه شان را محاصره كرد : [ از « تاريخ نامة طبري » مي آورم كه كُس مادري نگويد يزيد از خودش درآورده ! ]
« پس خداي عزّ و جلّ پيغمبر را فرمود كه منشين تا از غزات بني قريظه و [ آن ] جهودان نپردازي . پس ديگر روز پيغمبر عليه السّلام بيرون رفت نماز ديگر . چون به در ِ حصار رسيد و پيغمبر را بديدند ، در ببستند . پيغمبر گفت : اي كپيان و اي خوكان ، چگونه ديديد حكم خداي ؟ گفتند يا محمّد ، تو هرگز چنين نگفتي ، امروز چرا مي گويي . پيغمبر گفت : خداي عزّ و جلّ چنين كرد . و بيست روز بر در ِ حصار بماند . پس آن جهودان را مهتري بود نامش كعب بن اسد ، جهودان را گفت : اي مردمان ، از سه كار يكي بكنيد : يا فرو شويد و به محمّد بگرويد و جان و خواسته و فرزندان برهانيد . گفتند ما اين نتوانيم كردن كه ما را جز شريعت تورات به كار نيست و بر اين بَدَل نگزينيم . گفت : اكنون شمشير بر گيريد و زنان و فرزندان را همه بكشيد و خواسته همه را بسوزيد ، و آنچه پنهان شايد كردن پنهان كنيد و روي به حرب آريد ، تا اگر دست بر شما بود كس بر زن و فرزند شما خرم نشود و خواستة شما نخورند ، و اگر ظفر شما را بود خواسته خود به دست توانيد آوردن . گفتند ما به زندگاني خويش زن و فرزند را نكشيم كه از پس زن و فرزند و خواسته ما را زندگاني به كار نيست . گفت پس امشب شب شنبه است و محمّد ايمن است و داند كه شما شنبه كار نكنيد ، برويد و امشب بر محمّد شبيخون كنيد و او را با يارانش بكشيد ، و شما اين حصار دست باز داريد و برويد . گفتند ما حرمت شنبه نشكنيم . گفت : اكنون شما دانيد .
بعد از آن از پس ِ بيست و پنج روز كار بر ايشان سخت شد و از پيغمبر زينهار خواستند . پيغمبر گفت : من شما را به حكم خداي و از آن ِ من زينهار دهم . جهودان گفتند ما هم چنان زنهار ده كه بني نضير را دادي كه با خواسته و زن و فرزند به شام شدند . پيغمبر گفت نكنم الّا آن كه خداي فرمايد و حكم من بود . پس مردي بود و پيغمبر او را گرامي داشتي و او را به مدينه دست باز داشته بود ، و اندر ميان جهودان او را ملك و خواسته بود . جهودان گفتند او را سوي ما فرست تا با او چيزي بگوييم ؛ و نام آن مرد بولُبابه بود . پيغمبر كس فرستاد و او را بخواند و گفت : سوي اين جهودان شو و ايشان را نصيحت كن از بهر خداي و رسولش . بولُبابه برفت و بر در حصار شد . جهودان گفتند چه گويي كه محمّد همي گويد كه به حكم من از حصار بيرون آييد . اين مرد به زبان پاسخ نداد و ليكن ريش خويش بگرفت به دست ، و يكي دست بر گلو بماليد كه سرهايتان ببرد . پس برگشت و به لشكرگاه پيغمبر باز آمد . و پيش از آنكه او برسيد ، جبريل بيامد و پيغمبر را آگاه كرد كه اين مرد خيانت كرد و چنين كرد و آيت آورد و گفت : يا اَيُّها الَّذينَ آمَنُوا لاتَخُونُوا الله وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا اَماناتِكُمْ وَ انتُم تَعلَمُون . و اين مرد آن خيانت از بهر خواستة خويش كرد كه او را اندر ميان جهودان بود . پس آن جهودان به حكم پيغمبر از حصار بيرون آمدند ، گفتند اي رسول خداي ، با ما نيكويي كن و ما را ببخش . گفت : بر حكم مهتر شما سعد بن مُعاذ بسند كردم . گفتند ما نيز بسند كرديم . و اين سعد را تيري بر دست زده بودند و خون همي آمد و باز نمي ايستاد . آن جهودان برفتند و سعد را بر اسبي نشاندند و پيش پيغمبر آوردند . سعد گفت : همه را گردن ببايد زدن و خواسته شان غارت كردن و زن و فرزند برده كردن . پيغمبر شاد شد و گفت : يا سعد ، حكم چنان كردي كه خداي بفرمود . راست چون جهودان اين سخن بشنيدند هرچه بتوانستند گريختن ، اندر بيابان بگريخت ؛ و آنچه بماندند ، و مردمان اين حصار هشتصد مرد بودند ، پيغمبر بفرمود تا همه را دستها ببستند و خواسته ها برگرفتند و به مدينه باز آمدند به آخر ذي القعده . و دستهاي اين مردمان سه روز بسته بود اندر آن زندان تا خواسته ها همه به مدينه باز آوردند .
پس پيغمبر بفرمود تا به ميان بازار مدينه چاهي بكندند و پيغمبر عليه السّلام بر لب آن چاه بنشست و علي بن ابي طالب را و زُبَير بن العوّام را بخواند و گفت شمشير بكشيد و يك يك را گردن همي زنيد و اندر اين چاه همي افگنيد . و كودكان و زنان را عفو كردند الّا آن كودكاني را كه موي زهار بر آمده بود كه ايشان را نيز بفرمود كشتن . و يك زن را بكشتند . و آن زني بود كه از بام حصار سنگي انداخته بود و مسلماني را بكشته بود . و چندي را مردم اصحاب بخواستند از بهر خويش . و مردي بود از ياران پيغمبر نام او ثابت ، و مهتري بود از جهودان نام او زَبير و اين زبير ، ثابت را اندر وقتي به خون آزاد كرده بود به گاه اسيري اندر . پس ثابت ، زبير را بخواست و زن و فرزندش را . پس اين ثابت پيش زبير آمد و [ زبير ] از حال اهل بيت و خويشان بپرسيد . هر كه زبير او را نام برد گفت بكشتند . زبير ، ثابت را گفت اكنون نيكويي تمام كن ، و مرا نيز از پس ِ ايشان بفرست كه مرا زندگاني از پس ِ ايشان نبايد . ثابت شمشير بر گرفت و سر او ببريد .
پس خواستة جهودان قسمت كردند و خمس آن همه پيغمبر بر گرفت و كنيزكي ديگر ، و پياده را يك بهر بداد و سوار را دو بهر . و سنّت اين قسمت بر اين گونه بماند تا رستخيز ، و اين اندر ماه ذي القعده بود به سال پنجم از هجرت . »

( تاريخنامة طبري ، ج 1 ، صص 201 – 199 )


Sunday, October 10, 2004

ما نوشته ايم ؛ گفته ايم


براي : سعيدي ِ سيرجان ، محمّد مختاري ، محمّد جعفر پوينده ، داريوش فروهر ، پروانه فروهر ، احمد مير علايي ، ابراهيم زال زاده ، و همه ي كشتگان ِ راه ِ يگانه ي ِ راستي !

هزار گونه مي كشندمان
به گونه گونه گونه مي كشندمان

هزار بار مرده ايم
هزار گونه نيستي
به كام ِ تلخ ِ خويش
آزموده ايم
هزار گونه مرگ ديده ايم .

نوادگان ِ اهرمن
هزار بار كشته اندمان
طناب كش نموده اند
به كارد پاره پاره كرده اند
...
چرا كه ما نوشته ايم ؛ گفته ايم :
به اين شرارت ِ الهي ِ كثيف تن نمي دهيم !

Friday, October 08, 2004

چُل ِ پرپر






اندر حكايه ي كُس !


عكسي رو كه خسن جون انداخته بود ديديم و كلّي حظيديم ، ما كه يزيديم !
خودِش در همون سكانس نخستين عالي بود ؛ عالي ترتر شد ، با گشاد شدنِش !
پريشب توُ كامنت خسن جون عرض آداب كرديم ؛ اين جا دوباره ميدميسيم كه : دمت گرم و سرت خوش باد خسن جون !
و امّا نبايد تصوُر كرد كه مسلمين اهل ِ « سجده به كُس » هم هستن . مسلم جماعت ، از بن ياد « كُس كُش » است . ( با « كُس كَش » اشتباه نشود ! )
بنابر اين طبعمون گل انداخت و دو « يزيديّه » از ما بدر افتاد ! ( مي دونيم كه قابل مند نيست ؛ امّا با اين طبوع ِ خشكيده از يُبس ِ خُبث ِ آخوند محمّد ِ نبي الله ، بهتر ازين نمي شود بدر انداخت كرتاهَي ! )


به سبك ِ مرحوم سنايي :

عشق ِ كُس گر نبوَدَت ، در خورد ِ جانان نيستي
گر نباشد ناو ِ كُس ، خود مرد ِ طوفان نيستي
دين ِ كُس نشناسي ات كون ِ خدا را پاره كرد
دور شو از من ؛ مسلماني تو ! انسان نيستي !!


ايضاً به سبك يا به اقتفاي ِ آزاد ِ زنده ياد هافز :

آن كيست كز روي ِ چُلم ، با خايه ام بازي كند
چون بر درش بنهم ، خودش ، تا دسته جاسازي كند
اوّل به بانگ ِ گوز و چُس ، آرد به چُل پيغام ِ كُس
وانگه به يك گاي ِ دُرُس ، صد گونه طنّازي كند
...
مسلم طناب ِ دار ِ ما ، مي بافد و من گفته ام :
دينْ تان به پشم ِ كير ِ من ، بايد رسن بازي كند !!


يزيدم
15 مهر ماه 83

قطيعه

دوش كيرم به خايه ام مي گفت :
كس ِ فاطي عجب صفايي داشت !
خايه لرزيد و گفت : اَه ، اَه ، پيف !
كون ِ او گنده گون هوايي داشت !!

End وارونگي


اين دين ِ نكبات ِ گُه ، به دختر ِ تُرُبچه ي ِ 15 ساله ي خوش پستون ِ كمر باريك ِ كُس پف كرده ي تشنه ي صد هزار غمزه و عشوه و قر و ناز و ادا و دلبري ، مي گه : برو تُو جوال ! نبادا نامحرم ( نامحرمي كه از قضا و اصلاً ، طبيعت اين همه زيبايي و جلب ِ شهوات به تو داده ، همه و همه برا خاطر ِ اون ، برا تور كردن ِ اون – كه البتّه ما گُه مسلمونا ، جور ديگه اي ان ديشه مي كنيم ) [ نبادا ] چشمش به جايي از تو بيفته !! ( آخه مادر جنده ! كيرم تُو دين ِ وارونه ت ! دختر كه همه جاش خوشگله ! )
اون وخ ، به زني كه هش شيكم بچّه كرده و حالا 70 سالشه و از ريخت افتاده و لازمه كه پاره اي وختا ، شكم ِ بزرگ و وارفته ، و پستوناي پايين افتاده تا روي ِ كسشو از ديد ِ حتّي شوهرش – عاشق و معشوق ِ قديمش – بپوشونه ؛ و همين طور از ديگرون ؛ مثلاً از اون مردايي كه حالا 75 سالشونه ، امّا جوون كه بوده ن ، تُو همين محل ، هزار و يه جور كون ِ ناجور مي داده ن كه يه دستي به كُس و كون ِ حاج خانوم ِ فعلي و تُرُبچه ي 60 - 50 سال پيش برسونن ، بپوشونه ، چون به هر حال بي ريخت شده ؛ ... اين مادر كسته دين ِ وارونه ، به اين مي گه : خانمي كه يائسه شدين ! برا شما ديگه حجاب لازم نيست !!!
اي كيرم تُو وارونگي ت محمّد ِ نبي الله !!
*
از اون طرف ديگه ، به پسر ِ 18 ساله ي كير شخ ِ هميشه دس تُو تُمبون كه وقتي مي خوابه ، بيست و يه انگشت هوا مي كنه ، مي گه : بر شهواتت غلبه كن . روزه بگير و جسم ِ خود را خسته و فرسوده ساز ، تا شهوات ِ تو منكوب گردد . [ در جواني مرده كيري شيوه ي پيغمبري است / ور نه هر كيري به پيري خواب ِ مرگش مي بَرَد ! ]
اون وخ ، به پير ِ كُس كش ِ كمر شل ِ مثل ِ عسكر اولادي پاركينسن گرفته ي مفلوك ، مي گه : جسارت نباشه حاج آغا ! حاج خانوم كه ديگه هُ تُ توُ !! حاج آغا ! وقت ِ تجديد ِ فراشه . الحمد لله « آقا » هم دستور داده ن كه مُتعه كنين . بجمبين ديگه . من خودم به لطف ِ خدا الان شيشمي يه ! شما مگه مسلمون نيستين حاج داداش ؟!
*
اي كيرم ، باز دوباره ، تُو وارونگي ت محمّد ِ نبي الله !!!!!


يزيدم
29 شهريور 83