Tuesday, October 12, 2004

تروريسم = اسلام


275 تن آشغال آدمكش مسلمان ، از دانشگاهيان و فعالان سياسي و مطبوعاتي ، با انتشار بيانيه اي « آدم ربايي ، كشتار بي رحمانه ، تروريسم و خشونت در هر نقطه و به هر نامي » را محكوم كرده اند و مدعي شده اند كه اين جنايات هيچ ربطي به اسلام ناب محمّدي ندارد !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مادر قحبه ها !
اگر اين حركات به اسلام ربطي ندارد ، ممكن است بگوييد چرا فقط مسلمين به آن علاقه دارند ؟!
و امّا ، براي اثبات اين كه شما نطفگان ِ دروغ جفنگ مي بافيد حاضرم از همين امروز به مدت هزار ميليون سال نوره اي ، هر روز يكي از اسناد « صحّت ِ مطلقة برابري ِ اين حركات با اسلام ِ ناب ِ محمّدي » را همين جا به كسّ ِ خواهر و مادر ِ شما اهريمن زادگان جا كنم ؛ تا ببينم اضاله مي شويد يا نه !
***
هنگامي كه محمّد احساس كرد كه قوّة رذّالة او در مدينه رو به فزوني نهاده ، پي بهانه اي مي گشت تا به قلعه هاي يهوديان ( كه كير هرچه يهودي است به كسّ ِ ننة محمّد ِ نبي الله و كسّ دختركان شما مسلمانان ) يورش بَرَد . و روزي نوبت به بني قريظه رسيد . قلعه شان را محاصره كرد : [ از « تاريخ نامة طبري » مي آورم كه كُس مادري نگويد يزيد از خودش درآورده ! ]
« پس خداي عزّ و جلّ پيغمبر را فرمود كه منشين تا از غزات بني قريظه و [ آن ] جهودان نپردازي . پس ديگر روز پيغمبر عليه السّلام بيرون رفت نماز ديگر . چون به در ِ حصار رسيد و پيغمبر را بديدند ، در ببستند . پيغمبر گفت : اي كپيان و اي خوكان ، چگونه ديديد حكم خداي ؟ گفتند يا محمّد ، تو هرگز چنين نگفتي ، امروز چرا مي گويي . پيغمبر گفت : خداي عزّ و جلّ چنين كرد . و بيست روز بر در ِ حصار بماند . پس آن جهودان را مهتري بود نامش كعب بن اسد ، جهودان را گفت : اي مردمان ، از سه كار يكي بكنيد : يا فرو شويد و به محمّد بگرويد و جان و خواسته و فرزندان برهانيد . گفتند ما اين نتوانيم كردن كه ما را جز شريعت تورات به كار نيست و بر اين بَدَل نگزينيم . گفت : اكنون شمشير بر گيريد و زنان و فرزندان را همه بكشيد و خواسته همه را بسوزيد ، و آنچه پنهان شايد كردن پنهان كنيد و روي به حرب آريد ، تا اگر دست بر شما بود كس بر زن و فرزند شما خرم نشود و خواستة شما نخورند ، و اگر ظفر شما را بود خواسته خود به دست توانيد آوردن . گفتند ما به زندگاني خويش زن و فرزند را نكشيم كه از پس زن و فرزند و خواسته ما را زندگاني به كار نيست . گفت پس امشب شب شنبه است و محمّد ايمن است و داند كه شما شنبه كار نكنيد ، برويد و امشب بر محمّد شبيخون كنيد و او را با يارانش بكشيد ، و شما اين حصار دست باز داريد و برويد . گفتند ما حرمت شنبه نشكنيم . گفت : اكنون شما دانيد .
بعد از آن از پس ِ بيست و پنج روز كار بر ايشان سخت شد و از پيغمبر زينهار خواستند . پيغمبر گفت : من شما را به حكم خداي و از آن ِ من زينهار دهم . جهودان گفتند ما هم چنان زنهار ده كه بني نضير را دادي كه با خواسته و زن و فرزند به شام شدند . پيغمبر گفت نكنم الّا آن كه خداي فرمايد و حكم من بود . پس مردي بود و پيغمبر او را گرامي داشتي و او را به مدينه دست باز داشته بود ، و اندر ميان جهودان او را ملك و خواسته بود . جهودان گفتند او را سوي ما فرست تا با او چيزي بگوييم ؛ و نام آن مرد بولُبابه بود . پيغمبر كس فرستاد و او را بخواند و گفت : سوي اين جهودان شو و ايشان را نصيحت كن از بهر خداي و رسولش . بولُبابه برفت و بر در حصار شد . جهودان گفتند چه گويي كه محمّد همي گويد كه به حكم من از حصار بيرون آييد . اين مرد به زبان پاسخ نداد و ليكن ريش خويش بگرفت به دست ، و يكي دست بر گلو بماليد كه سرهايتان ببرد . پس برگشت و به لشكرگاه پيغمبر باز آمد . و پيش از آنكه او برسيد ، جبريل بيامد و پيغمبر را آگاه كرد كه اين مرد خيانت كرد و چنين كرد و آيت آورد و گفت : يا اَيُّها الَّذينَ آمَنُوا لاتَخُونُوا الله وَ الرَّسُولَ وَ تَخُونُوا اَماناتِكُمْ وَ انتُم تَعلَمُون . و اين مرد آن خيانت از بهر خواستة خويش كرد كه او را اندر ميان جهودان بود . پس آن جهودان به حكم پيغمبر از حصار بيرون آمدند ، گفتند اي رسول خداي ، با ما نيكويي كن و ما را ببخش . گفت : بر حكم مهتر شما سعد بن مُعاذ بسند كردم . گفتند ما نيز بسند كرديم . و اين سعد را تيري بر دست زده بودند و خون همي آمد و باز نمي ايستاد . آن جهودان برفتند و سعد را بر اسبي نشاندند و پيش پيغمبر آوردند . سعد گفت : همه را گردن ببايد زدن و خواسته شان غارت كردن و زن و فرزند برده كردن . پيغمبر شاد شد و گفت : يا سعد ، حكم چنان كردي كه خداي بفرمود . راست چون جهودان اين سخن بشنيدند هرچه بتوانستند گريختن ، اندر بيابان بگريخت ؛ و آنچه بماندند ، و مردمان اين حصار هشتصد مرد بودند ، پيغمبر بفرمود تا همه را دستها ببستند و خواسته ها برگرفتند و به مدينه باز آمدند به آخر ذي القعده . و دستهاي اين مردمان سه روز بسته بود اندر آن زندان تا خواسته ها همه به مدينه باز آوردند .
پس پيغمبر بفرمود تا به ميان بازار مدينه چاهي بكندند و پيغمبر عليه السّلام بر لب آن چاه بنشست و علي بن ابي طالب را و زُبَير بن العوّام را بخواند و گفت شمشير بكشيد و يك يك را گردن همي زنيد و اندر اين چاه همي افگنيد . و كودكان و زنان را عفو كردند الّا آن كودكاني را كه موي زهار بر آمده بود كه ايشان را نيز بفرمود كشتن . و يك زن را بكشتند . و آن زني بود كه از بام حصار سنگي انداخته بود و مسلماني را بكشته بود . و چندي را مردم اصحاب بخواستند از بهر خويش . و مردي بود از ياران پيغمبر نام او ثابت ، و مهتري بود از جهودان نام او زَبير و اين زبير ، ثابت را اندر وقتي به خون آزاد كرده بود به گاه اسيري اندر . پس ثابت ، زبير را بخواست و زن و فرزندش را . پس اين ثابت پيش زبير آمد و [ زبير ] از حال اهل بيت و خويشان بپرسيد . هر كه زبير او را نام برد گفت بكشتند . زبير ، ثابت را گفت اكنون نيكويي تمام كن ، و مرا نيز از پس ِ ايشان بفرست كه مرا زندگاني از پس ِ ايشان نبايد . ثابت شمشير بر گرفت و سر او ببريد .
پس خواستة جهودان قسمت كردند و خمس آن همه پيغمبر بر گرفت و كنيزكي ديگر ، و پياده را يك بهر بداد و سوار را دو بهر . و سنّت اين قسمت بر اين گونه بماند تا رستخيز ، و اين اندر ماه ذي القعده بود به سال پنجم از هجرت . »

( تاريخنامة طبري ، ج 1 ، صص 201 – 199 )


No comments:

Post a Comment