ماكزيمال ِ يزيد بن معاويّه
زن گفت : به تو چه كه با چه كسي ميخوام بخوابم يا نميخوام بخوابم ؟ اصلاً شايد دوس نداشته باشم !
مرد گفت : رفتي كه نسازي خوشگل ! ما كي از تو خواستيم كه به كسي كُس بده ؟!
زن گفت : الان كه ميگي !
مرد گفت : اين فرق ميكنه . اين يه سروصله ؛ يه نقطه عطفه ... !
زن همچنان عريان نگاه ميكرد .
مرد افزود : اين آخرين زورگويي ِ يه مرد سالاره به زنش : بغل ِ اين امريكايي بخواب !
زن گفت : چرا بايد بخوابم ؟
مرد گفت : دلم هوس ِ يه دختر بچّه ي چشمآبي ِ مو بور كرده !
زن گفت : به من چه ؟!
مرد گفت : مطمئن باش فقط با آمدن ِ اين دخترك است كه تو آزاد ميشوي ؛ كه تو آغاز ميشوي . جون ِ من دوس نداري ؟ - چشآبي ؛ مو بور ؛ دختر بچّه !؟
زن ، يك بار ِ ديگر خوب به چشمهاي سرخ ِ مرد ،كه اين بار مهربان تر مينمود ، نگاه كرد ...
و سپس ، شرم آگين و نازآلود ، صدا زد :
هي جورج !
دوس دارم امشب سه تايي با هم باشيم ...
*
امّا يزيد به سراغ ِ وبلاگش رفته بود تا نخستين new post خود را publish كند ...
Thursday, May 26, 2005
New Post
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment