گوزِ گوزان، گوز
شال و عمّامه به تن پيچيد
سوی مسجد شد روان ـ آن گندجای، آگنده از گندِ دهانِ مؤمنين
آنك!
باز خود، اينك!
بشنو امّا زان دليرِ شيركيرِ عرصهی ناوردهایِ هول
كوهِ كوهان، كوه
مردِ مردان، مرد
اژدها كش؛ رستمِ دستان:
ابنِ ملجم!
ايستاده گوشهای پوشيده و باريك
با يكی تيغی كه چون گوهر درخشد در شبِ تاريك!
...
گوز در محراب شد
تكبير گفت: الله...
اللهُ اكبر!
ابنِ ملجم
پوزخندی زد
تيغ بالا برد
«يا علی» گفت و فرود آورد.
گوز شد صدپاره و
از هم فرو پاشيد
«زرت ُ ربّ الكعبه»ای گفت و
به خود شاشيد!
□□
بس فرشته آمد از اعلایِ علّيّين
زی زمين، آن شب
كوفه آن شب گوزباران بود.
گوز اندر گوز
گريهشان تا آسمان میرفت
تا خدا
تا عرش
تا فراخِ دورناكِ گوزدان میرفت!
□
صد فرشته، گوز را آن شب
شستشو كردند
ها كردند؛ هو كردند
بهرِ تلقين كيری اندر گوشهای او
فرو كردند
هی درآوردند،
باز تو كردند
خايههايش را اطو كردند
كونِ پارهپورهی او را
رفو كردند
...
گفت راوی: اشقيا ليكن،
آن شب از ته خندههای بیوضو كردند!!!
يزيدم!
رمضان يك هزار و چارصد و خلاص!